محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

واکسن چهار ماهگی

فرشته ی نازنینم اول از همه شرمنده بابت اینکه مطالب وبلاگت تاخیر داره واقعا رسیدگی به تو و داداش وقت گیره اما تاریخ عکس ها رو زیرشون یادداشت میکنم تا جبران دیر به دیر بروز کردن وبلاگت بشه... خوب بریم سراغ نوزدهم تیر ماه اون روز باید واکسن چهار ماهگیت رو میزدی صبح عزیز و بابایی اومدن دنبالمون و من و عزیز تو رو بردیم درمانگاه قد و وزنت شکر خدا عالی بود... کارها و حرکاتت هم همینطور ... فقط کمی از دندون در آووردنت متحیر بودن الهی فدات شم تو بغل عزیز بودی وقتی میخواستن واکسنت رو بزنن اولش که پنبه رو کشید رو پات شروع کردی به خندیدن برای خانوم پرستار بعد هم که سوزن رو تو پات فرو کرد تا چند ثانیه ی اولش میخندیدی و فکر...
30 تير 1395

چهار ماهگی

نور چشمانم خانه ام سبز از صدای شاد توست چهار ماهگیت مبارک پاره ی وجودم تو که لبخند زدی حال دلم بهتر شد زندگی شکل گرفت! شکل یک باور شد... محمدم خدا رو شکر که خنده هات شده آرامش لحظه هام خدا رو شکر که هستی   نوزدهم تیر چهار ماهگی ...
30 تير 1395

آب بازی

محمدم حموم و آب بازی رو دوست داری وقتی میریم حسابی کیف میکنی... این لذت و کیف کردن دوچندان میشه اگه داداش ایلیا هم باهات بیاد آب بازی یه عصر گرم تابستون آب بازی ..... تو و داداش و بابا     هجدهم تیر صد و بیست و دو روزگی   ...
22 تير 1395

پیش به جلو...

عزیزکم از اولین روزهای چهار ماهگی تو رو گاهی توی روروئک میزارم روی سطح صاف گاهی یک تکونی میخوردی اما بیشتر از نیم متر نمیتونستی جابجا شی شب عید فطر باباجون طبق معمول وقتی نشسته بود تو رو ایستاده جلوی خودش نگه داشته بود که شروع کردی به قدم برداشتن باباجونم حسااابی ذوق کرد و بلند صدااام کرد... بیا بیا محمد مهدی داره راه میره   وقتی رسیدم پیشش فهمیدم منظورش برداشتنه قدم در حالی که زیر بغلات رو نگه داشتس!    خوووب اینم یه مرحله ی دیگه تو راه رفتنِ عزیزکم روز عید فطر خونه ی عمو ابوالفضل بودیم هربار عمه زهرا تو رو طوری میگرفت که فرنیا کوچولو رو میدیدی دلت میخواس بری پیشش و قدم برمیدا...
22 تير 1395

گردشانه

عزیزکم بخاطر عید فطر چند روزی تعطیل بود و بالاخره فرصتی دست داد تا ببریمت بیرون از خونه گردش تو فضای باز با کالسکه و دیدن داداش ایلیا که بالا و پایین میپرید هوای مطبوع و خنک و شنیدن صدای خنده ی بچه ها تو رو سر ذوق آوورده بود و جیغای کوتاه میکشیدی     شانزدهم تیر صد و بیست روزگی ...
22 تير 1395

و شروع...

کوچولوی من هرچیزی شروعی داره واسه یاد گرفتن هرکار بزرگی باید از کارای کوچیک شروع کرد و راه رفتن برای تو کار بزرگیه که تو داری اولین مرحله هاش رو طی میکنی گرفتن دستات و بلند کردن سر و گردنت و تلاش برای حرکت...     ماشاالله پسرکم انشاالله به زودی میام مینویسم که راه افتادی قند عسلم...   سیزده تیر صد و هفده روزگی ...
22 تير 1395

تولد علی

پسر کوچولوی شیرینم هفتم تیر ماه تولد علی جون پسرخاله ت بود اما چون مصادف با شبای قدر بود دوازدهم تیر خونه ی بابایی عبداله تولدش رو گرفتن اون رو از بعد از ظهر تا آخر شب بغل آناهیتا جون بودی و فقط وقتی شیر میخواستی میدادت بهم تا بهت شیر بدم از وسیله های رنگی که از در و دیوار خونه اویزون بود از بادکنک بازی بچه ها و از صدای موسیقی خوشت اومده بود و هیجان زده بودی اون شب تو هم از آناهیتا جون هدیه گرفتی البته بخاطر دندون در اووردنت       تولدت مبارک علی جون ...
22 تير 1395